کنار پنجره چشمش به خیابان افتاد ناگهان از نگهش غم به دل و جان افتاد به خیالش که غباری نشسته است به جان که زبان بر سر بازار به دندان افتاد رخت بر برست همه هیمنه مرد شبی که همه هیمنه اش بر کج دندان افتاد گفت آن را که نباید به زبان راند ولی هر کلامش شده تیری و به جانان افتاد اشک شد ناله شد و تا به سحر زار گریست آن رقیبی که چنین باز به زندان افتاد اذن هم خواست ولی راه به جاهش بستند آن شبی را که رهش باز به مستان افتاد جامی از می بفشارید بر این نامه سیاه که همه
کمتر شنیدم گفته باشی از من زار هنگام رفتن هم نگفتی حق نگهدار گم گشته راهم در پس یک کوچه تنگ حالا منم بی تو بیابان گرد بی کار شبها که بالینی ندارم زیر سر تا شاید به رویایم شوی گاهی پدیدار از بس که بی خوابی شده شمع شب من می ترسم از هر روشنی هر صبح بیدار از طالع من گر بپرسد پیر دانا گویم نوشته واژگون تقدیرم انگار بی تو اگر عالم شود دارایی من سر می نهم بر یک فضای خالی و تار شبگرد تنها را نیازی بر قفس نیست حالا بکش دور من و جسمم تو دیوار روحم شده مانند ابری موج

ای عشق به فریاد دل زار برس
چون طبیبی به دل غمزده بیمار برس
بنشین باز طبیبانه کنار دل خون
غم برون کن ز دل و بر من خمّار برس
روشنی بخش به تاریک دل محزونم
نور امید بتاب و به من تار برس
عالم ار نور ز مهری دارد
تو ز مهر رخت ای ماه پری وار برس
طلعت خویش مپوشان که شود تار جهان
نور امید به تاریکی بازار برس
کم کن این فاصله را بر من مسکین روزی
از ره دور چو ناجی غریق یار برس
می سرایم اگر از دیده و دل شعر تری
لطف کن چهره گشا بر من "یسار" برس
۱۳۹۸.۱۰.۱۰  ۰۹:۴۶  "یسار"


الهی درد تو درمان بگیرد
تمام هستی ات سامان بگیرد
بسوزد ریشه آلامت امروز
غم هجر رخت پایان بگیرد
رسد عاشق دلی بر آرزویی
می نابی پر و پیمان بگیرد
بتابد مهرتان بر عالم دهر
همه هستی گل و ریحان بگیرد
معطر گردد این عالم ز بویت
نشان حضرت رحمان بگیرد
خم ابرویت ای آیلارا بنزه ر
خدنگ از مژه ات بر جان بگیرد
زند بر قلب ویرانم چو تیری
دلم از دیده ات درمان بگیرد
نگاهت بر من افتد آسمانی
شود این دل غم هجران بگیرد
بسوزد هستی ام را سوز عشقت
چو صوتی قاری قرآن بگیرد
مصفا گردد از عشقی الهی
تن وجان از دلت فرمان بگیرد
مخور غم نازنین تنها غم عشق
بود آسان بر این سلطان بگیر‌د.
۱۳۹۸.۱۰.۱۰  ۰۹:۴۰  "یسار"


باز در رویا بود
قاصدک چرخی زد
روی گلها بنشست
آرام در گوشم 
اینچنین نجوا کرد
زندگی گر سخت است
صبر باشد چاره
صبر سخت است ولی آن برِ شیرین دارد
کاشتن و داشتن گل سخت است
لیکن از عطر خوشش مست شوی
گر به پایش بنشینی ی
تا بروید از خاک ، تا معطر گردد
بشکفد در گلزار
بوزد باد و نسیمی بر آن
تا بیارد همه آن عطر خوشش را بر تو
آندم است می فهمی
با همه سختی ها 
گل و گلزار قشنگ است هنوز
۱۳۰۸.۱۰.۱۰  ۰۹:۲۰ "یسار"


شبنم به روی گونه زیبا مبارک است
تصویر و یاد یار به دلها مبارک است
بشکفته اند غنچه گلهای نام تو
در هر بهار غنچه گلها مبارک است
هر گل به چمنزار دلبری می کنند
از روی یار شوکت فردا مبارک است
محنت کشیده را به تماشا چه حاجت است
هر  درد عشق ، بر دل لیلا مبارک است
بر خسروان شهر کلاهی  زینت است
بر مفلسان ببین سکه تنها مبارک است
" ای بستگان تن به تماشای جان روید
آخر رسول گفت تماشا مبارک است"
در جلوت جمال خداوند روشنی است
برقی از این تلالوء  ،  زیبا مبارک است
هر گوهر سخن که بر این انجمن رود
مهر سکوت بهر مطلا مبارک است.
1398.10.09  15:02  "یسار"


در دلم هست نگاری که خیالش با من
می کند بازی بسیار جمالش با من
هر دم از مهر رخش جان و دلم میگون است
لیکن نیست میسر ز وصالش با من
ساقی و میکده در جوش و خروشند همه
تا چه سان می کند آن وصف کمالش با من
بسته با زلف پریشان سیه بند دلم
تا چه سان باز رهاند ز خیالش با من
مردم شهر برند رشک فراوان زین عشق
مدعی ها بشوند مست خیالش با من
هاتف قدس شود، مامن این حال نژند
تا که صلح افتد از این راه خصالش با من
1398.10.07  12:18  "یسار"


به تو می اندیشم 
در گذرگاه زمان
در هر اندیشه ناب،در طلوع مهتاب
بی سبب نیست که در عمق دلم پنهانی
ای وجودت همه جود
رحمتت بی پایان
نعمتت بی تعداد
فکرت ما هرگز ، نرسد بر کنه ات
خویش مدانی که ، نرسد اوج بلندای تفکر بر تو
نه فقط بر  ذاتت ، بلکه بر اوصافت
خیره گردد سر از این گردانی
وین همه حیرانی
مگر آنگه که تو دستم گیری
ببری در نزدت
یا در آن اوج  که بردی بشری ، خیر بشر
بنشاندی به برت
گفتگوها کردی 
یا خیلیل الرحمان
ملکتوت عالم ، تو نشانش دادی
برساندی به رسالت که شود راهبری
بشکند بتها را
آنقدر لطف نمودی به برش 
که در آتش که به یادت افتاد
نهراسید از آن ، نه که ا زهیمنه اهریمن
با شکوه و به جلال
بنشست بر آتش
و تو آن آتش سوزان به برش برد نمودی آن دم
حال  این بنده ترسان از خویش
چه کند با خویشش
نه خلیل است تو را ، نه  حبیب است تو را
نه کلیم است و مسیح
لیک این بنده توست
که به طاعت مشغول
به تفکر در خویش
یا که در خلقت این عالم بی پایانت
و به تو اندیشد
تا رسد آرامی 
از سر کوی تو باز
تا کند  او پرواز
تا که بر، درگه کویت آید
بال و پر بر ساید
هم بر آن درگه پر لطف خودت
تا شود عبد تو ای معبودم
برسد مقصودم ؟
گر چنین بنده شوم خویش ،  تو را؟
1398.10.07  09:56   "یسار"


به تو می اندیشم. در سحرگاه و غروب
در شبانگاه که آوای نسیم می آید
در همان باغ که دیدم در روز
در همان باغ به رویای خویشم دیدم
همقدم گشتی با من ی
دست دادی مرا با گرمی 
دست در دستانت در میان همه دار و درخت 
هم قدمِ هم بودیم
گرمی دستانت در دلم می جوشید
راه را می پویید.هر قدم با من و تو
مهر تابان دلت. حیف در رویا بود
۱۳۹۸.۱۰.۰۶  ۱۸:۱۸  "یسار"


همانی شد که میدانی، به جرم عشق زندانی شده دلهایمان یک دم ، نگاهی را که میخوانی به گیسوی تو بر رستم ، من این پای گریزان را که باشد بندی مویت، همان مویی که چرخانی میان باد و بارنها، دویدی در میان گل شده عاشق دل ویران، همان سبکی که میدانی به کوه و جنگل و دریا، نشینم در کنار تو ببویم عطر گلها را ، ز بوی روح و ریحانی تو را محبوب خود سازم، مرا محبوب خود سازی الا ای یوسف مصری ، دوباره شو تو زندانی زلیخا کی رود از دل، اگر از دیده بگریزد خدایش آورد یادت ، اگر یادش
جاودانه بمان ای عشق حتی اگر تمام دلها از عشق ورزیدن سر بتابند یا تمام دنیا طلبان عشق را به تمسخر گیرند من با تو بر تمام آنها فائق خواهیم آمد و انقلابی بر پا خواهیم کرد که تمام دنیایشان دگر گون شود و دلها به تمامی متوجه عشق و عظمت آن خواهند شد ۱۳۹۹.۰۴.۲۷ ۱۵:۲۳ "یسار"
عشق را وعده دیدار مکرر ندهید در خزان شب ما تابش اختر ندهید نسپارید به دست من و او یک گل سرخ بر پریشانی دل ، جام می تر ندهید یار ار بار سفر بست و سفر آغازید بر تماشای رهش بارش گوهر ندهید رفتنش گشته مقارن به جان کندن ما این تن سوخته را شعله احمر ندهید ساربان بار سفر بست و به راه افتاده است با صدای جرسش زخم مکرر ندهید هر منادی که ندا می دهد از رفتن او بر سر ماذنه ها برگ صنوبر ندهید هاله گرد و غباری که بلند است به راه با نم اشک منش ، جام سبو بر ندهید بر مزار
نقاره را بنواز چشم ها را بگشا بر صبح سحر شاید اندیشه فردا ببرد از یادت غم دیروز را از عمق نگاه امروزت آنسان که چشمه ماسه را آنچنان که باد گلبرگ را و بمان در پس اندیشه ای ژرف که دلیل این عاشق شدن چشمه بر پروانه و گل و کبک و آهو و ماهی بر آب چیست؟ ۱۳۹۹.۰۴.۲۴ ۱۴:۴۱ "یسار"
در سکوتت عالمی ناگفته هاست این نشان حالت دلخسته هاست می توانم بشنوم آوای درد در درون سینه ای بنهفته هاست بشکن این قفل سکوت راز را سر بده تو دم به دم آواز را بلبل شیدا به آوازی بلند بشکن این راز دل بگسسته بند بر خروش و جان خویش آزاد کن با کلامی روج و جان آباد کن خود بسوازن دفتر شعر مرا بگسل این غمهای در شعر مرا خود بسوزان برگ برگ دفترم بهر نامت مژدگانی می خرم می نهم تاج گلی بر فرق سر تا نشینی پیش چشمم مفتخر خود بزن چه چه به آوازی بلند تا فرو ریزد همه کاخ
در چمنزار دلم، باغ گلی رویان است که هر آنکس که بدان راه رود بویان است لطف گل را به چمن هر که لطافت دارد در همه زندگی خویش همی جویان است لطف ایزد بود و مهر و شمیم گل یاس که همه با سخن خویش ثنا گویان است رونق باغ و گلستان همه از مهر خداست که بدین مزرعه ی لطف نِعَم رویان است جلوه نور رخش بر گل و گلبرگی خوش یار دیرین مرا سلسله مو پویان است قاصدی آمد و آورد مرا دوش خبر که گلی در چمن باغ نبی رویان است شاکرم بر همه لطف خداوند گلی که به دشت دل ما، در همه دم بویان
خاطراتی که در این دهکده ها جا مانده مثل آن ماسه ریزی است به صحرا مانده باد میخواهد از این دشت عبوری بکند جای پایی است بر این زورق تنها مانده گه شماری که شمارد شب و روزم هر دم انکساری است که بر روزن درها مانده می شناسم همه درد درون نفست مثل یک ابر بخاری است که بر جا مانده سخت کوشیده ام از شعر دمی بگریزم رد پای تو براین دفتر زیبا مانده چشم زیبای تودربرقع پنهان زیباست مثل عطری است که بر جامه لیلا مانده می برد عقل مرا تا ته هوشیاری خویش هر نگاهی که بر این جاده
چشم بر دیده ام انداخته ای یعنی چه بی سبب بر دل من تاخته ای یعنی چه شب و روزم همه را در یم باد غرق احساس خودت ساخته ای یعنی چه شاهد چشم چراغانی خود همه در بند خودت ساخته ای یعنی چه شکوه کردم دل ما را بخری تو بر این شعر نپرداخته ای یعنی چه یک تنه بر دل بیچاره من سوی میدان ادب تاخته ای یعنی چه؟ 1399.10.30 12:54 "یسار"
بیا در بزم مهرویان، رخ زیبا هویدا کن دل غمدیده ما را ز عشق خویش شیدا کن کسی میداند اینجا هم، دلی در پرده می سوزد ببار اشک پریشانی ، دل این بنده احیا کن عجب دارم از این سودا، نمی گیرد غمی ما را بیاور ماه کامل را، شب تاریک بیضا کن بکوی عاشقی گه که ، قدم نه تا غمت دانم در این عالم بگیر از من، تو جان و غم هویدا کن سبکبال و پریشان موی، به صحرای دلم در آ قدم نه منظر چشمم، رخ زیبا هویدا کن 1399.10.30 12:28 "یسار"
از بد حادثه ها شاخه گلی را چیدند بر ماتم باغبان بَدان خندیدند آنان که سیاه شب و ظلمت بودند بر سینه برگ گل خزان کوبیدند از جاده عشق و معرفت دور شدند در بستر ظلم و عافیت خوابیدند بر باغ رسول حق که بار آور بود در آتش خشم خود خزان باریدند بر باغ ولایتش چنان نار افتاد هم سوسن و یاس و نسترن نالیدند یارب چه کشید باغ گل آل الله که از داغ غمش عالم جان نالیدند ۱۳۹۹.۱۰.۲۸ ۱۰:۲۶ "یسار
در بیابان دل من شهری است که تو ای لیلی زیبا، تویی ساکن آن بارش ابر بهارش دانی همه ازچشم من است در سکوتی که بر این پهنه دنیا برپاست شهر من پر ز هیاهوست. آنچنان قلقله در قلقله است که تو گویی که بازار پر از هلهله است یوسف مصر در آن شهر، به بازار زمان آمده است شهر در عالم تشویش چنان درگیر است که همه مشتری یوسف مصرند هنوز صف به صف دیده به گفتار نده یوسف دارند که بر آن قیمت خود بگذارد و بگوید که هر آنکس نتواند که یوسف بخرد باید آن گونه شوی که زلیخا دل و دین
در زمستان دلم باغ بهاری خفته است هم در منظر چشم، طرفه نگاری خفته است مطلع شعر من از بوی خوش پیراهن یوسف مصر در این چاه نزاری خفته است رنگ رخساره ما از غم هجرش زرین ماه رخسار تو در نقره تباری خفته است آسمان رنگ شد از گلرخ زیبای نگار بلبل طبع من از دوری یاری خفته است شکوه دارد دل من از غم هجرانش باز در سحرگاه ببین باد بهاری خفته است شبنم اشک شده است خون دل غمگینم در تمنای تو در لیل و نهاری خفته است ساختم حادثه از شرح پریشانی دل قصه عشق تو در جلوت ناری خفته
بنوشان بر لبم آب حیاتی که تنها، تو مرا راه نجاتی رسان بر قلب من نور رخت را امید بنده در حی و مماتی جفا کاریم و بر کردار مذعن بپوشان عیب و علتها به تاجی چون تاج بندگی بر سر گذارم شود حال دلم نقل و نباتی شگوفا گردد این لبها به نامت ثنا گویم به هر علم و صفاتی تویی عالم به اسرار نهانی تو آن زیباترین نور حیاتی جلالت را قسم ای حی داور بجز درگاه تو نبود نجاتی 1399.10.24 10:53 "یسار"
تو بی خیال من، من میخورم غمی کو طاقت دلی، بر اشک ماتمی ای نازنین من، کم گو بدِ مرا تا کم کنم سرشک، بر زخم، مرهمی شکوه نمی کنم، از گفته های تو شاید نمانده باز، بر چشم شبنمی روح مرا نخَل، جسم مرا مبین گردیده این دلم، افسرده از غمی از درد هجر تو، از زخم خنجرت مرهم شوی مرا، بر غصه ها کمی لطفی نما مرا، بر خویش واگذار من خسته ام ز تو، تو لایق غمی؟ 1401.06.13 09:42 "یسار"
ای درد من درمان من، ای روح و ای ریحان من در این سرای بی کسی، آتش مزن بر جان من روشن کنی این خانه را ، روحی دمی کاشانه را با چشم زیبایت نگر، اندوه صاحب خانه را من یار میخواهم تو را، غمخوار می خواهم تو را ای ماه رخشان نیمه شب، از کنج چشمانم در آ روشنگر جان منی، جانی و جانان منی مهر رخت افزون بود، ساز طرب خوان منی ای شور و شعر من بیا، جام می من مرحبا ای مستی میخانه ام، جامی دگر خود ده مرا تا مست گردم از رخت، آگه شوم بر ناگهت گردم غلام درگهت، تا خود بنوشانی
از بس که در حسرت لبهای تو ماندم سیلی ز نم اشک از این دیده فشاندم آغوش تو گرم است برای من مسکین تا از غم هجرت دل دیوانه رهاندم از صبح ازل از من بیچاره نپرسید آن یار پریچهره که هجرش چه رساندم؟ از رونق بازار محبت خبری نیست داد است و فغان تا به سماعش برساندم صد لیلی اگر بر من بیچاره بگریند از دامن مجنونم و این سیل رواندم سر سلسله موی سیاهت به چه ماند چون شام سیاهی است که تا صبح رساندم این نغمه ناکوکٍ دل از داغ فراق است ور نه غزل هجر تو را کوک بخواندم
تشنه ام این رمضان آب حیاتم بدهید از غم و غصه این قوم نجاتم بدهید مانده ام باز بگیرم سر گیسوی نگار؟ قطره ای از یم عشق صلواتم بدهید هر سحرگاه دعای سحری می آید جرعه ای از می ناب حسناتم بدهید توبه بشکته ام از گردش ایام زیاد بشکنید جام مرا، آب حیاتم بدهید لیلی ار با من مسکین سر سودا دارد باز از آن لب لعلش به زکاتم بدهید نوش داروی غم هجر رخش تنهایی است هر شب اینجا به من آن ذات و صفاتش بدهید بگشاید به رویم در میخانه عشق از لب ذکر دعا تازه براتم بدهید بگذارید که
هر زمان نقطه آغاز بهاری است که ما فصل رویش به جهانی دگر آغاز کنیم یا طلوعی ز پس کوه بلندی است که از روشنی بخشی آن میل به پرواز کنیم همه دم گردش دوار جهانی دگر است که به سر پنجه خلاق ازل ساز کنیم گوش بسپاریم بر صوت نسیمی گذران نغمه های دل خود با دو حهان ساز کنیم و بشوریم بر این تارگه بغض آلود و بخوانیم دگر بار ز عشق و ایمان 1402.04.14 12:51 "یسار"
پاییز درد مزمن ای است که از بهار مانده است و تابستان با همه گرمی اش التیامش نبخشیده است و اکنون سر باز کرده است تا بشکند سکوت را و فریاد زند غم‌های دلِ تنگ را شاید بشنوند در انتهای رویش و آغاز ریزش و افول سرسبزی و آغاز زردی و سرخی برگ ریزان هر صدای خش خشی فریادی است از عمق جان از درد پنهانی که در دلها مانده است دلهایی که زیر قدم‌های بی مهری های آدمهای بی درد افتاده اند . ۱۴۰۲.۰۶.۲۸. ۲۱:۵۴. "یسار"

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اجناس فوق العاده شب نویس های یک پسر رسا کلیپ بانک لینک های دانلود فیلم ، دانلود سریال و دانلود آهنگ میباشد. شعر پایگاه خبری تحلیلی بینانیوز پلاس قیمت طلا بروز استقلالی شو سایت مهندس زمانی 09102191330 | 09102181088